پسر فاطمه دل را طلب آموخته ای
معرفت بر عجم و هم عرب آموخته ای
در کلاسی که گشودی به شب عاشورا
عارفان را تو مناجات شب آموخته ای
داده ای دل به خدا تا همه دل بر تو دهند
بر مریدان محبت ادب آموخته ای
کربلا مدرسه عشق و تو استاد بزرگ
درس غیرت به زهیر و وهب آموخته ای
تو چگونه بشری ای پسر ختم رسل
بر ملک گفتن "سبحان رب" آموخته ای
شامیان تیغ کشیدند و نمی دانستند
نطق بر زینب والا نسب آموخته ای
سایۀ خون تو بالای سر زینب بود
شیوۀ معرفت او را عجب آموخته ای
مرگ بر غصه، به خواهر تو چه گفتی که بگفت
"ما رایت الا جمیلا"، طرب آموخته ای
سنگ می زد به سرت خصم و لبت می خندید
صبر بر شیعه به حال غضب آموخته ای
ذلت از منزلت هاشمیان می کاهد
همه را عزت پر تاب و تب آموخته ای
داغ بر لاله تو خونین جگر انداخته ای
خنده بر غنچه تو خشکیده لب آموخته ای
نفس اگر هست سبب سوز، سبب سازی تو
ای مسبب دل ما را سبب آموخته ای
خلق بیگانه به راحت طلبی می نازد
تو به یاران تعبد تعب آموخته ای
ساربان نیز گدا بود که انگشتر برد
خود تو این بخشش خاتم ز أب آموخته ای
دل(کلامی) بکن از مردم اغیار بخوان
آن دعایی که به ماه رجب آموخته ای